....
جونگ کوک در حال درس خوندن بود که یکی از خدمتکار ها در زد و داخل شد وگفت:خانم هان جیا اومدن....
- واقعا؟؟باشه الان میام
دبیر کمکی جونگ کوک گفت:پس من میرم فردا میبینمت
- باشه خسته نباشید....
- اون رفت و جونگ کوک بیرون اومد و جیا رو دید و جلو رفت و گفت:سلام....سونگ سنگ نیم....
جیا با تعجب بلند شد و گفت:جونگ کوک....!!
- من از مادرم خواستم که بیاید....
- آهان....
- از این طرف لطفا....
اونا به اتاق جونگ کوک رفتن و جیا فلششو به جونگ کوک داد و گفت:طرحاشو ببین و یکی رو انتخاب کن....
جونگ کوک فلشو به لپ تاپش زد و جیا گفت:پوشه ی گل ها رو نگاه کن پوشه های دیگه رو نبینی ها....
- چشم سونگ سنگ نیم
- میشه اتاقتو ببینم
- بله حتما
جیا به وسایل هاش نگاه کرد و یکم بعد جونگ کوک گفت:سونگ سنگ نیم....
- بله
- اینو میخوام
- باشه میخوای بالای تختت باشه؟
- بله
- اشکالی نداره که رو تختت بشینم؟
- نه اصلا راحت باشید....
جیا با یه مداد طراحی اولیه رو شروع کرد و توی اون حال گفت:تک فرزندی؟
- بله سونگ سنگ نیم
- بهت گفتم اینجوری صدام نکن مثل یه دوست باهام راحت باش....
- دوست؟؟
- آره
جونگ کوک به جیمین پیام داد:*هان سونگ سنگ نیم اینجاست!*
جیمین یکم بعد جواب داد....*خونتون!!!!؟؟؟؟*
*آره*
- *دوستش داری؟*
- *چرا چرت میگی؟*
- *یه چیزیت میشه ها*
جیا گفت:طراحی رو دوست داری؟
- بله....
- امیدوارم با اومدن به کلاسام خوب یاد بگیریش
-....
- خب اینم از این تموم شد....
- ممنون
- رنگش میمونه برای فردا که هم من رنگاشو بیارم هم تخت و وسایل های دور و برو بر داری که رنگ نریزه روش
- چشم
- جیا لبخند زد و همراه جونگ کوک بیرون رفتن و یکی از خدمتگذار ها در حالی که میوه همراهش بود گفت:من براتون میوه آوردم....
- ممنون اما من باید برم....خدافظ جونگ کوک....
- خداحافظ
جیا داشت میرفت که جونگ کوک گفت:سونگ سنگ نیم....
جیا لبخند زد و گفت:بله
- تو راه....مراقب باشید....
- باشه ممنون
جیا رفت و جونگ کوک به اتاقش برگشت و نفس عمیقی کشید و گفت:چرا اینجوری شدم؟؟
تو همون حال جیمین وارد اتاقش شد و گفت:کجاست؟
- رفت
- چه زود....
- تو دیر اومدی؟
- دوستش داری مگه نه؟؟
- جونگ کوک لبخند زد و جیمین دستشو رو سینه ی اون گذاشت و گفت:دیونه قلبت خیلی تند میزنه
- این یعنی دوستش دارم؟؟
- دیونه شدی؟؟واقعا میخوای دوستش داشته باشی؟؟
- اشکالی داره؟
- چطوری میخوای دوستش داشته باشی؟برید بیرون؟سر قرار؟!
- اشکالی داره؟؟
- اون 2 سال بزرگتره تازه مادرت میکشتت....
- اگه تو نگی نمیفهمه....
- فکر کنم جالب باشه به نظرت قبول میکنه؟؟
- اون گفت مثل دوتا دوستیم
- پس حله....
صبح روز بعد....
پسرا توی حیاط دور هم نشسته بودن که جیمین گفت:هو سوک....جونگ کوک هان سونگ سنگ نیم رو دوست داره
- واقعا؟؟راستش....من شین سونگ سنگ نیم رو خیلی دوست دارم
- چی؟؟شما دیونه اید؟
- دوست داشتن عیبه؟
- نه....اما اونا....اونا سونگ سنگ نیم های ما ان....
- خب باشن نمیتونیم دوستشون داشته باشیم؟؟
- میتونیم....ولی شما نه....من اگه بخوام یه مدت باهاشون باشم تا نونای من باشن....60% احتمالش هست اما برای شما با اون مامان های سخت گیرتون که هر یه ربع یه بار باهاتون تماس میگیرن....20% هم احتمالش نیست....
تو همون لحظه جیا همراه هینل وارد مدرسه شد و جیمین گفت:اومدن....
پسرا به اونا نگاه کردن و جیمین گفت:نوچ نوچ نوچ....چرا این شکلی شدید؟؟
هو سوک گفت:جیمین پاشو بریم نمیخوام سر کلاس زبان دیر کنم....
- همینه که میگم خنگید....
- چرا؟؟
- دیر برو ببین چه رفتاری باهات داره....
- راست میگی....
جونگ کوک گفت:من میرم نمیخوام رفتارشو ببینم
- چرا؟؟
- دوست ندارم ناراحت بشه من رفتم
- الان کلاس دارید؟
- میرم برای مشاوره....
جونگ کوک رفت و جیمین و هوسوک به کلاس زبانشون رفتن....
یکم دیر کردن و وارد شدن و هینل گفت:چرا الان میاید؟؟
جیمین گفت:ببخشید اما هوسوک....یه کار ضروری داشت....
- بشینید اما بعد کلاس هوسوک بمونه
اونا نشستن و جیمین گفت:اگه آخر کلاس بهش نگی میکشمت....
....
جیا پشت میزش تو اتاقش بود که جونگ کوک وارد شد و جیا گفت:سلام
- سلام....
- برای مشاوره اومدی؟
- بله
- بگو
- سونگ سنگ نیم....
- راحت باش
- نمیتونم اینجوری راحتم
- باشه....بگو
- اگه یکی تو سن یکی رو دوست داشته باشه چی میشه؟؟
- چیزی نمیشه....
- اگه اون آدم از خودم بزرگتر باشه چی؟!
- بزرگتر باشه؟؟
- بله
....
هینل درسش تموم شد و همه بیرون رفتن و جیمین به هو سوک گفت:موفق باشی
بعد از کلاس بیرون رفت هو سوک کنار هینل رفت و گفت:با من کاری داشتید؟
هینل با لبخند گفت:از این بعد یکم زودتر برای کلاس حاضر شید چون مطالب زیاده نمیتونم از اول براتون توضیح بدم و از درس عقب موندید....اما اگه مشکلی بود میتونی موقع استراحتم بیای و بپرسی....
- ممنون....
هینل میخواست بره که هوسوک گفت:سونگ سنگ نیم....
- بله....
- إم....راستش میخواستم یه چیزی بگم....
- بگو
- من........
-....
- شما بهترینید همیشه با کلاس ما بمونید....
- ممنون....
هوسوک سریع فرار کرد و هینل با لبخند به اتاقش رفت....
جیمین دنبالش کرد و گفت:دیونه چرا نگفتی بهش....
....
جیا فکر کرد و گفت:....اشکالی نداره
- یعنی اشکالی نداره من از یکی که از خودم بزرگتره بخوام باهام باشه؟
- نه....الان با گذشته فرق داره هرکسی دوست داره یه چیزایی رو تجربه کنه....تو هم باید شانستو امتحان کنی....
- اگه اون یه نفر شما باشید بازم نظرتون همینه؟!..................
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->